خسته از بیداری شب...
شانه ای نیست...سر به دیوار میزارم...چه زیباست تکرار خاطره های با تو بودن...
دیشب کم اوردم...ابر...باران...شانه...اشک...نفس...و خاطره...
دیشب با یادت قدم گذاشتم در میان شقایقها...یاسمنها...نسترنها...
چه گرم بودن دستهای لطیفت...چقدر سر به روی شانه هایم گذاردی...
و قدم زنان با من عاشقی میکردی...بیتابی میکردی...اشک میریختی...
جنگل چشمانت ...هوای سردی داشت...
نگاه عاشقت...چه سوز و سازی داشت...
مینواخت شور عاشقی...در میخانه قلبم...
نگاه مهتاب به ما بود...ستاره ها با هم تو گوشی در باره ما صحبت میکردند...
من و تو عاشقانه قدم میزدیم...
هر چه میگفتم ...تو ساکت بودی...عشقم چرا حرفی نمیزنی...
عرق سردی روی پیشانیم نشست...قطره های باران مرا به خودم آوردند...
و من تک و تنها...در میان شقایقهای وحشی...خیس باران...تنها خاطره ای یادم هست...
مستی نگاه عاشقت...که چه آتشی زدی به قلبم...من در این جنگل وحشی...
که یادگار عشق من و توست...همیشه خاطراتم را مرور میکنم...